زنان، در آن سالهای جنگ و خون، آوارگی و درد و البته معنویت و خوسازی، بیکار ننشسته بودند. آنها نیمی از جمعیت کشور را تشکیل می دادند و بار نبودنها را به دوش می کشیدند. پشت جبهه، آباد به حضور زنان بود. زنانی که میبافتند، میدوختند، میساختند، مرهم میگذاشتند، تیمار میکردند، تربیت میکردند و زیر بغلهای آن گوشه از زندگی که خم شده بود را میگرفتند. در خانههاشان، در مساجد، در مدارس و صد البته در بیمارستانها و گاه در خط مقدم جبهه یا در شهرهای مورد هجوم، میجنگیدند. جنگ از نوعی متفاوت. اما نجیب بودند و آرام، کسی صدایشان را نمیشنید، کسی نمیدانست چه میکشند. جز آنها که دیدند، افتخار کردند و گریستند. یکی از این زنان شجاع که حرفهایش سالهای بر شانهاش سنگینی میکرد، حرفهایی که ریشه در دیدههایی بود که عده کمی دیدند و حرفهایی که میبایست نسلها بشنوند و درس بگیرند، معصومه آباد است. زنی قهرمان که سالها در اسارت عراقیها ماند. مقاومت کرد و افتخار آفرید. گفتن از نقش زنان در جنگ، آن هم اسارت زنان که بخش ناگفتهی جنگ محسوب میشود، لازم است و شجاعت میخواهد. کتاب من زندهام از آن کتابهاییست که یک نفس تا آخرین صفحه را خواهید خواند مگر اینکه پرده اشک جلوی دیدهگانتان را بگیرد. کتابی که مقام معظم رهبری در تقریظشان بر آن نوشتند: «کتاب را با احساس دوگانه اندوه و افتخار و گاه از پشت پردهی اشک، خواندم... این نیز از نوشتههائی است که ترجمهاش لازم است...»
«سردارسلیمانی» فرمانده سپاه قدس نیز پس از خواندن کتاب نامه ای برای نویسنده آن نوشته است با این مضمون: «خواهر خوبم. در آن اسارت، اسارت را به اسارت گرفتی، سعی کن در این آزادی اسیر نشوی. انشاءالله کتابت را به همه زبان ها ترجمه می کنم تا همه بدانند زینب بنت رسول الله چگونه بوده است وقتی کنیز او معصومه اینگونه معصوم بوده است. به تو بعنوان خواهرم، بعنوان معرف دختر مسلمان شیعه، معرف ایران اسلامی، معرف تربیت خمینی افتخار می کنیم. حقیقتا شگفت زده شدم و هزاران بار به تو و دوستانت مرحبا گفتم»
«من زندهام» روایتی بیواسطه و مستقیم از جنگ است، جنگ و زندگی، زندگی و اسارت... راوی این کتاب معصومه آباد است. دختر هفده ساله آن سالها که اسارت را تجربه کرده و الان عضو شورای شهر تهران است.
خلاصه کتاب:
دو فصل اول کتاب، با خاطراتی از کودکی و نوجوانی معصومه میگذرد که ما را با شخصیت او آشنا میکند. معصومه متولد آبادان است دختری که به خاطر نذر مادربزرگش در هنگام تولد، معصومه نامیده می شود.
از فصل سوم، خاطرات جنگ با این جملات آغاز میشود:
«موسم مهر و مدرسه در سال 1359 با صدای میگهای بمب افکن عراق آغاز شد و با به پرواز درآمدن هواپیماهای میگ بمب افکن عراقی، صدایی که شنیدنش خارج از توان بود در شهر پیچید. زنگ مدرسه با خمپارههایی که پشت پای هر دانش آموز زمین را می شکافت به صدا در آمد.... رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه مارش آماده باش و آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش میکرد. پیام افتتاح مدرسه، کلاس و درس که همیشه از زبان رئیس آموزش و پرورش شنیده می شد این بار با خبر شهادت رئیس آموزش و پرور همراه بود».
معصومه آن روزهای ابتدایی جنگ یکی از نیروهای هلال احمر بوده که بعد از انقلاب به عنوان نماینده فرماندار در یکی از یتیمخانههای شهر، کار میکرده. وقتی حملات شروع می شود و جنگ سایه اش را بر سر مردم میاندازد، معصومه مجبور می شود کودکان یتیم خانه را برای فرار از مرگ و دیگر مشکلات به شیراز منتقل کند و در راه بازگشت از شیراز به سمت آبادان اسیر میشود. معصومه به همراه سه زن دیگر یعنی شمسی بهرامی، فاطمه ناهیدی و حلیمه آزموده در یک قفس زندانی بودند. چهار نفر با تفکرات و سلایق مختلف که چهارسال در کنار هم بودن، آنها را همدل و همزبان میکند. عراقیها به آنان «بنات الخمینی» میگفتند؛ دختران خمینی!
وقتی که اتومبیل معصومه و دوستانش به دست عراقیها محاصره میشود، دشمن از خوشحالی پایکوبی میکرده و پشت بیسیم با صدای بلند اعلام می کرده که دختران خمینی را گرفتیم...
«سلمان نگاهي به من كرد و گفت: قول بده گاهي با يه نوشته ما رو از سلامتي ات مطلع كنی.
با ناراحتي گفتم: چي؟ نوشته؟ توي اين بزن بزن من چطوري قول بدم، نه نمي تونم، من كاغذ و قلم از كجا گير بيارم؟
با عصبانیت گفت: با التماس و گريه و زاري، كريم [برادر بزرگ خانم آباد كه در زمان وقوع جنگ ساكن تهران بوده است] و از تهران اومدي اهواز، با قلدري، رحيم [يكي ديگر از برادران راوي كتاب كه بعدها به شهادت رسيد] رو راضي كردي اومدي آبادان؛ توي اين آتيش و خون حالا حتي زير بار يه خط نامه ام نميري كه لاقل دلمون آشوب نباشه؟! گفتم: آخه تو اين آتيش و خون دنبال كاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم، چي بنويسم؟
گفت: بابا چقدر براي دو كلمه نوشتن چانه مي زني. نگفتم شاهنامه بنويس، فقط بنويس «من زنده ام».
... [حالا بعد از گذشت بيش از دوسال كه در زندان هاي امنيتي عراق بودم] برگه آبي رنگي به دستمان دادند و گفتند از اين به بعد شما با اين شماره شناسايي مي شويد و با اين كد شناسايي مي توانيد براي خانوادههايتان نامه بنويسيد و همه طبق شرايط بين المللي نگهداري مي شويد.
اين برگه آبي نامه فوري است كه ظرف ۲۴ ساعت به خانواده شما داده مي شود و هيچگونه كنترل امنيتي بر آن نيست ولي فقط مي توانيد در اين نامه دو كلمه بنويسيد و مرتب روي اين موضوع تاكيد مي كرد:
-Just two words
بعد از نوزده ماه با جسمي نحيف و رخساري رنجور و رنگ پريده برگه نامه ام كه هنوز خالي از آن دو كلمه بود در دستم بود و بايد به دوربين نگاه مي کردم... فكر كردم با چه حالتي به لنز دوربين خيره شوم كه به آنها آرامش دهد. به لنز دوربين خيره شدم براي اينكه به مادر و پدرم و همه ي آن هايي كه دوستشان داشتم نگاهي فارغ از درد و رنج هديه كنم. تبسمي گذرا بر لبانم نقش بست. تبسمي كه حكايت از بي دردي و شعف بود.
بعد از عكس انداختن نوبت نامه نوشتن شد. بعد از دو سال و اين همه بي خبري از كجا بنويسيم كه در دو كلمه مفهوم باشد. اصلا به چه كسي و به چه آدرسي؟ خانه من كجاست؟ در اين دو سال آيا خانه اي سالم مانده است؟ كسي زنده مانده است؟ يادم آمد كه من يادداشت سومي را كه به سلمان قول داده بودم با خودم به عراق آورده ام و همان يادداشت رمز عمليات يك ژنرال شد. به قولم وفا كردم و براي بار سوم اما با وقفه دو ساله دو كلمه نوشتم:
من زنده ام... بيمارستان الرشيد بغداد
معصومه آباد 25/2/61»
اعتصاب غذای معصومه و شمسی و حلیمه و فاطمه ناهیدی، فرمانده زندان الرشید و ماموران بعثی را از پای درآورد و چهار زن ایرانی به هدف خود رسیدند. صلیب سرخ نام آنان را ثبت کرد و آنها به اردوگاه موصل منتقل شدند. بالاخره معصومه در اسارت موفق میشود که خبر زنده بودنش را به خانوادهاش برساند و از آن پس نامههایی از خانواده میگرفته که بیش از همه نامههای مادرش به او انگیزه و توان مقاومت و ادامه میداده است. در جایی از کتاب میخوانیم:
«برايم سوال شده بود كه چطور نامه هاي مادرم با اين همه فشردگي كلمات كه تمام سهم فرستنده و گيرنده را پُر مي كرد، بدون هيچ سانسوري به دستم مي رسد. او حتي از كناره هاي سفيد نامه هم نمي گذاشت و هر جا كه مي توانست مي نوشت. يكي از نامه هايش كه خيلي جگرم را سوزاند و بي قرارم كرد جوابي بود كه به اولين نامه ام داد. مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب كرده و اين طور تعریف كرده بود كه: «يكي از زن هايي كه هميشه سرشان به زندگي و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چيز زندگي آدم ها سئوال مي پرسند تا بتوانند نمكي بر زخم ديگران بپاشند، به ديدنم آمد، از احوال تو پرسيد و من از غصه فراق و جور روزگار و سختي اسارت و انتظار و اميدهاي بي پايانم گفتم و آنقدر گريه كردم كه به سكسکه افتادم.
هنوز مريم در بغلم بود و شير مي خورد. انگار مي خواست مرا بيشتر از اينكه بسوزم جزغاله كند، گفت خاله ديگه بسپار دست خدا، راضي شو به رضاي خدا، ديگه برگشتن او خيري درش نيست، مصلحت برنگشتن او بيشتر از برگشتن است. شايد خدا منتظر است شما رضايت بدهيد.»
یک فصل از کتاب «من زندهام» با عنوان «انتظار» مربوط میشود به خانواده معصومه که مدتها در انتظار و بیخبری گذراندند. از زبان آنها، آنچه کشیدهاند را میخوانیم. فصل آخر هم به عکسها و اسناد مربوط میشود.
اسارت معصومه نزدیک به چهارسال به درازا میکشد و بالاخره معصومه با کوهی از افتخار و عزت و البته درد و مقاومت به وطن و به سوی خانوادهاش باز می گردد.
منبع: نشریه بالاگیریوه استان لرستان