مریم پیمان- اعصاب ندارم. روانپزشک عزیزم بعد از دو سال، جملهای بدیهی به من میگوید! میگوید: «این جملهات مهم است که میگویی میخواهم مریض باشم!»، کشفش را میخواهم در گینس ثبت کنم.
گفته باشم، اصلا کسی حق ندارد هیچی بگوید تا همه حرفهایم را بخواند و بعد من سکوت میکنم و نوبت همه است برای حرفزدن. کسی باور نمیکند، اما خودم میدانم و الان اعتراف میکنم بیش از محیط و ژنتیک، خودم شرایط را به سمتی بردم که بیمار شوم. حالا هم در این داستان ماندم که با این مَرَضِ «صعبالعلاج» خودم زندگی کنم. دلم توجه میخواست، محبت و حتی بیش از این حرفها، دلم «عشق» میخواست. لابهلای کتابها و اشعار دنبال چیزی بودم تا عاشقشدن و معشوقبودن را تجربه کنم. حتی با وجود توانایی در ریاضی و علوم پایه، مقابلِ پدرم ایستادم و به رشته علوم انسانی رفتم تا بهتر از متنهای ادبی سر دربیاورم. شاید فکر میکردم حافظ و عطار عاشقم میشوند و من یک حس ناب و فرازمینی را تجربه میکنم. اما بعید است مسئله عشق بوده باشد. من، متفاوتبودن و مرکزِ ثقلِ جهانبودن را دوست داشتم.
تنها کسی که در اطرافم میدیدم با وجود ناتوانیهایش همه به او علاقهمندند و از او بهعنوان یک «فرشته روی زمین» یاد میکنند، پسری از بستگان بود که «اماس» داشت. بله! بیماری عجیبِ تازهکشفشده و نادری که حتی در آن سوی آبها هم درمانی برای «صادق» نداشت. چندینبار به خاطرِ بیماری «خارج» برده بودندش، اما فایدهای نداشت و بیماری در حال پیشرفت بود.
«صادق» راهحلِ کودکانه من بود. راهی برای موردتوجهبودن، توجیهکردن هر شکست و ناکامی و از همه مهمتر متفاوتبودن. بیماری میتوانست بهترین راه برای همه دلایلِ مریم باشد. راهی برای جنگیدن دائمی برای مریمِ همیشه جنگجویی که همه حریفهای بیرونی را زود به شکست وامیداشت. مریمی که به قول همین روانپزشکِ عزیز، اگر همه چیز آرام باشد، خودش یک توفان به پا میکند تا از زندگی معنا و لذت را درک کند. درست است، هرکس به شکلی به جهان نگاه میکند و نگاهِ من سختگیرانه است. مریم میجنگد و از جنگ لذت میبرد و مهم پیروزی یا شکست نیست، مهم فرایند تلاشی است که در آن با آدمها و زندگیهایی آشنا میشود که هر یک زشتیها و زیباییهایی را تجربه کردند. بگذریم. مریضشدن به همین راحتی نبود و نیست.
«آرزو کردم این بیماری عجیب را که به آن «اماس» میگویند بگیرم، اما وقتی واقعا «اماس» برچسبِ همراه من شد وحشت به دنیای کودکانه و شاعرانهام راه پیدا کرد. بستریهای سالانه، نبودِ داروهای درمانی، نگرانیهای خانواده و دوستان و اقوام، فکرکردن به آینده متفاوت و... چنان ترسی در من ایجاد کرد که زودتر از اینکه به دنبال درمان باشم، به زندگیکردن فکر کردم. روش جالبی بود. بیش از بقیه درسخواندن و همزمان علائقم را تجربه میکردم و حتی زودتر از برنامه، وارد چالشهای بزرگ زندگی شدم، ناپخته و عجول!
چنان عجله داشتم که یادم رفت مریم چرا بیماری را انتخاب کرده بود. نیاز به توجه در نوجوانی، زمینههای ژنتیک، استرسهای ناشی از شخصیت جنگجو و... . هزاران دلیل میتوان برای «اماسِ» مریم پیدا کرد. اما ١٧ سال گذشته نشان داده است مریم هر وقت بخواهد بیمار است و هر وقت بخواهد سالم! منکرِ نشانههای علمیِ و کنترلناپذیر بیماری نیستم. آزارم میدهند، اما دلم میخواهد اینطوری فکر کنم که بیماری در دستانِ من است. البته این فقط فکرِ من نیست، همان کشفِ بدیهی دکتر است. اینبار نمیخواهم براساس روحیه جنگجوییام طوفانی به پا کنم.
میخواهم با آرزوی کودکانه خودم بجنگم و آرزو کنم هرکس بیمار است، مثل من با بیماریاش بجنگد. میخواهم یک کمپین راه بیندازم و همه با هم به همدیگر و دیگران یاد بدهیم چطوری میشود با «اماس» زندگی و حتی درمانش کرد. باور کن! باور دارم بیماری در دستان من و تویی است که خودمان آگاهانه و ناآگاهانه آن را انتخاب کردیم. الان زمان خوبی است که با آن بجنگیم. قدمِ اول این است؛ نشانههای بهاری را کنترل کنیم!